احساس کردم چیزی از لای رانهایم بیرون زد. پاهایم را محکم به هم فشار دادم. چیزی بود مثل دملی چرکین. به خودم میپیچیدم که ناگهان سوزنی از جایی به دمل خورد و سر باز کرد و ترکید. اما به جای چرک و خون، تکهای گوشت گنده از لای رانهایم بیرون زد. وحشت برم داشت. انگشتم را گزیدم. مایعی که نه خون بود و نه آب، همچون ذرهای اثیری، از نوک انگشتان و سینههایم روان شد. بعد، ریش و پشم درآوردم؛ بلند و پرپشت، درست مثل یک بز. یکبند رشد میکردند. دستهایم زمخت شدند مثل سنگ خارا. انگار همۀ اندامهای کهنه دوباره داشتند بیرون میزدند. ولی نه، انگار اندامهای تو بودند. شاید اشتباه میکنم، این بدن من بود که داشت تغییر میکرد. یک دگردیسی ابدی. یکهو همه چیز برگشت به شکل اولش. کوچه و خانه، حتی نان بربری توی دستم هم انگار دوباره از تنور درآمده باشد، همان شد که بود. جز کنش و واکنش تن من؛ چیز دیگری در من جریان داشت. یک حرکت؛ خارشی که امانم را گرفته بود.
داری میخندی؟
جایی خواندم که میگفت، تو از خواب به بیداری نیامدهای بلکه به خواب دیگری درغلتیدهای. خوابی در خواب دیگر. ولی رو به عقب. راهی که باید برگردی، تا بینهایت.
بس کن! باز داری آسمان ریسمان به هم میبافی.
آهاه، از بورخس بود که میگوید بیپایان است و پیش از اینکه بیدار شوی خواهی مرد.
Reviews
There are no reviews yet.