این روزها
این روزها
چشم و چراغِ من
جایِ دیگری میسوزد:
دوردستی دورافتاده
کنارِ انبوهی هیمۀ نیمسوخته
دودکنان…
پَرپَرزنان
پرندۀ شکستهبال
در شُرُفِ سقوط
بیخبر از خمیدگیِ قامتِ این عصایِ مُردهریگ…
خیال کن غوغا بُرجیست شکستهبسته
شبیهِ بیضۀ سیمُرغِ کَتبسته
محبوس در چاهِ شَغادان.
غَریبگی وَقار ندارد
فقر عامل تلخی است
در دهانِ ژاژخایان…
رهایی و آزادی و همنوایی
برایم بگو از سفرها
بگو از زمستان و زیباییِ برف
بگو از درخشیدنِ آفتابِ بهاری
بگو از نسیمِ سحرگاه
ـ نوازشگرِ سرخیِ گونههایت ـ
و از خوابِ قیلوله
در سایهسارِ سپیدار
و لالاییِ مادرِ مهربانت
که میگفت:
«پاییز زیباست!»
و از ریزشِ رنگهایِ خزانی
و عریانیِ آن درختان
رها کرده پیراهنِ ارغوانی…
بگو تا که باران ببارد
و با من بیا تا به باران بگوییم:
«چه هاشورهایِ قشنگی!»
و همراه با قطرههایش
بخوانیم آوازِ خُنیاگرانِ قدیمی.
سپس
ـ دست در دست ـ
بهسویِ افقهایِ فردایِ روشن
بر این فرشِ سنگی
گذرگاهِ مِهر و شهامت بسازیم
و با گامهایی ستُرگ و هماهنگ
علیهِ دروغ و پلیدی
بتازیم.
تو از ماورایِ شبِ خستگیها
برایم چه سوغات داری؟
حکایت کن از آنچه خواندی و دیدی
بگو از رفیقانِ همراه
و دوستان کاندیدای قوی…
در این رزمِ پیوستۀ شرّ و نیکی
کدامین ما
عاقبت
دید خواهد
رهایی و آزادی و همنوایی؟
Reviews
There are no reviews yet.